در هیا هوی دنیا روزها وساعت هاست که خودم را گم کرده ام .خودم را "من" واقعی .
تمام زندگی ام صرف دیگران است در حالی که خودم را فراموش کرده ام.
سال هاست به دنبال حقایقم.. خسته و ناتوان...
دلم می خواهد با تمام وجودم فریاد بزنم و از این کوچه بن بست فرار کنم .
احساس می کنم پاهایم ناتوان و خسته است و روحم را همراهی نمی کند
و روحم هرگز با مادیات سیر نمی شود.
و من هرگز به دنبال مادیات نبوده ام .و مادیات هرگز نمی تواند معنویات را بخرد .
عشق باید در جوهر انسان باشد .در ذات و سرشت او ...
شب ها خسته از روزمرگی چشم هایم بسته میشوند.
دلم می خواهد یک شب چشم هایم باز بمانند
ونگاه کنم به آسمانی که پر از روشنایی است ...
کاش روح،افکار و احساسم را به دنیا نبازم
وهیچ چیز بیش از رسیدن به محبت الهی برایم لذت بخش نباشد
کاش می شد روح از جسم جدا شود تا سبکبال پرواز کند
ای کاش این خاک پاهایم را به زنجیر نمی بست و مرا اسیر نمی کرد
کاش دنیا جور دیگری بود ...
کاش دنیا رنگ رویاهای من می شد
پاک و آبی و بی ریا...
همچنان به دنبال خودم خواهم گشت و خودم را خواهم یافت من به فردایی روشن ایمان دارم.